دختری دلش شکست رفت و هرچه پنجره رو به نور بود بست رفت و هرچه داشتچ یعنی آن دل شکسته را توی کیسه ی زباله ریخت پشت در گذاشت
صبح روز بعد رفتگر لای خاکروبه ها یک دل شکسته دید ناگهان توی سینه اش پرنده ای تپید چیزی از کنار چشم های خسته اش قطره قطره بی صدا چکید رفتگر برای کفتر دلش آب و دانه برد رفت و تکه های آن دل شکسته را به خانه برد سال ها ست توی این محله با طلوع آفتاب پشت هر دری یک گل شقایق است چون که مرد رفتگر سال ها ست عاشق است
بلا تکلیفم

بلاتکلیفم و دل سرد فقط فکری به حالم کن
اگر یک لحظه بد بودم ازم بگذر حلالم کن
تو هر اوضاع و احوالی فقط خوبی بهت کردم
توی سختی و دلتنگی کجا دیدی ولت کردم
دلت خواسته ازم رد شی نمی خوام حبس من باشی
واسه دونستن قدرم باید یه قدری تنهاشی
تو این تنهاییا فعلا بهونت رو نمیگیرم
تا تکلیفم بشه روشن دیگه واست نمیمیرم
دیگه بعد تو میدونم که قلبم سرد و متروکه
حالا حتی دل سادم به رفتار تو مشکوکه
به چشمای خودم شاید به تو که شک نمیکردم
سر لجبازیم باشه دیگه دورت نمیگردم
واسه تو مثل من شاید توی دنیا فراوونه
ولی هیچکی شبیه من مگه قدرت رو میدونه
دیگه حرفی نزن با من نذار بدتر بشه حالم
دارم میمیرم و از این که تنها نیستی خوشحالم

تمام حس و حال این روزهام توی این شعره
راستش حالا که روز به روز بیشتر گند میزنم و هیچکس نیست که آرومم کنه
فقط آهنگ های خراطهاست که میتونه بهم آرامش بده
ازش واسه این موزیکای جیگرش خیلی ممنونم
خصوصا نگران و تو عوض شدی و بلاتکلیف
که همشون حرف دل من هستن
اما دارم زندگیمو جمع و جور میکنم
تا چند ماه دیگه همه چی درست میشه
آهای لــــعـــــــــــنـــــــــــــتـــــــــــــــی هــــــــــنـــــــــــــــوز تـــــــــــو فـــــــــــــــکــــــــــــرتـــــــــــــمــــــ....
خودم میدونم
میدانی سه رکن حس کردن یک نفر چیست؟ اینکه اول عاشقش باشی..
بعد درگیر احساس عاشقی با او.. در نهایت عاطفه ای را خرجش کنی که لیاقتش را دارد
این سه می شوند همانیکه باید بشوند آنوقت حساس میشوی
حســـاسی در انتخابش
در نگاههایش اگــــــــر مـــے بــیــنــــے هــنـــــــوز تــنــهــــــام ... خــــــــــودم میــدونم لیــــــــــاقت منــــــــــو نداشــــــت
بـــــــﮧ خــــــاطـــــــــر عــشـــــق تــــــو نــیــســـت !!
مــن فــقـــــــط مـــــے تــــــرســـــــم ؛
مــــے تـــــــرســـــــم هـــمـــــــﮧ مــثـــــل تــــــو بـــــاشــــــنـد . . . !!
با تو بودن
" بــآ تـــــــُو بــُودَن " 
کــآش واقــِعیــَت داشـــــــت ..
مــِثــِل تــــَمـــآمِ " بــــی تـــُو بــُودَن هـــآ " /...
من وتو......
.یه اتاق باشه …گرم گرم… روشن روشن
تو باشی منم باشم
کف اتاق سنگ باشه… سنگ سفید… تو منو بغل کردی که نترسم
که سردم نشه نلرزم
می دونی ؟
تو منو بغل کردی طوری که تکیه دادی به دیوار
پاهاتم دراز کردی… منم اومدم نشستم جلوت بهت تکیه دادم
دو تا دستاتو دور من حلقه کردی
بهت میگم چشماتو می بندی؟…میگی : آره
چشماتو می بندی
بهت میگم : قصه میگی تو گوشم ؟
میگی : آره
و شروع می کنی به قصه گفتن تو گوشم
آروم آروم… قصه میگی
یک عالمه قصه بلندو طولانی که هیچ وقت تموم نمی شه...
بهانه گریه
دیگر نمی نویسمت . . .! هرکس . . . به چشمــهایم نگاه کند ! تو را خواهد خواند . . . 
دلگیر
مثلِ چای هایی هستند که خورده نمیشوند
عوض شدم
چقدر بزرگ شدم یک شبه...!!!
کمی عوض شدم...
دیریست از خداحافظی ها غمگین نمیشوم!!
به کسی تکیه نمیکنم...
از کسی انتظار محبت ندارم
خودم بوسه میزنم بر دستانم؛
سربه زانو هایم میگذارموسنگ صبور خودم میشوم
حرفهای درونی عاشق دلسوخته
زندگی کردن با افکار و البته احساساتی که در درون انسان عاشق وجود دارد، تفاوت بسیار زیادی با دیگران دارد. به خصوص که او عاشقی باشد که دردها و ناراحتی های زیادی در قبال عشق خود تحمل نماید. در این صورت حقایقی برایش روشن می گردد که امکان گفتن آنها هم نیست و همیشه در درون او باقی مانده و زیر خاک نیز مدفون می گردد. چه می توان با همچو افرادی سخن به میان اورد که خودشان پر از اندوه و دردهایی هستند که در طریقت عشق و دیوانگی بر آنها می گذرد. اصلاً نباید با آن افراد صحبت کرد و بهتر است که به حال خود باشند و تنها کسی که می تواند کمکی برای آنها نماید، همان معشوق او می باشد نه فرد دیگر. هر دردی را بایستی با داروی خود برطرف نمود، و الا کارهای دیگری فایده چندانی نخواهد داشت. بازگو نمودن این حرفها می تواند وجود من و هر عاشقی مثل من را به کلی از پا در آورد، ولی باید گفته شود و ناراحتی های عاشقی در قالب خودم معلوم گردد تا شاید فرد دیگری در این دنیا پیدا نگردد که این همه درد و ناراحتی بکشد. عشق را نمی توان جور دیگری تعبیر نمود و البته نمی توان مفهوم و ذات آن را عوض نمود که برای همه افراد غیر قابل تغییر و ثابت است. هر چند می توان نگرش مختلفی به آن داشت و هر کسی بر حسب درک خود به آن توجه نماید. ولی دیگر نمی توان دو مفهومی را بیان نمود که متناقض با هم باشند که در این صورت در عشق یکی از دو طرف باید شک نمود. زبان و دل تمام عاشقان با هم یکی است و البته درد و حتی شادیهای مشترک زیادی دارند. همین که انسان برای همیشه خودش را وابسته به فرد دیگر می داند و حتی بدون او حاضر به خودکشی نیز می گردد و تحمل دنیا نیز برایش سخت می گردد، نشان از شدت ناراحتی های حاصل از آن است. اینکه همه زندگی انسان برایش یک فرد معنا می گردد و بدون او نمی تواند دنیای بیرون را برای خود ترسیم نماید و قابل توجه هم این است که دیگر برگشتی ندارد و برای همیشه در این حالت می ماند و چاره دیگری نیز نمی توان یافت. دوست داشتن واقعی و عاشق بودن، چیزی نیست که زمانی که انسان بخواهد پیدا شده و زمانی که بخواهد از بین برود که این دیگر عشق نیست و تنها نوعی نگرش انسان به فرد دیگری می باشد که می تواند در قالب همه افراد تعریف گردد. عشق یعنی اینکه همه چیز را به خاطر یک نفر خواستن، همه چیز را به خاطر یک نفر داشتن، خواستن دنیا تنها با وجود معشوق خود و مفاهیم دیگری که فقط در خود انسان عاشق می توان پیدا نمود و البته تعبیر درستی نمود. نمی توان این مفهوم را در قالب انسانی دیگری یافت که امکان آن اصلاً وجود ندارد. باید عاشق بود تا درد و شادی عشق را درک نمود. باید عاشق بود تا تفاوت بین بودن و نبودن را درک نمود. شرایط بسیار سختی است که انسان را تا نهایت به بن بست می کشاند و راه پیش برایش باقی نمی گذارد. البته نیازی هم به این نیست و زندگی و بودن هر عاشق دلسوخته ای فقط در کنار معشوق خود معنا دارد و غیر آن نمی تواند لحظه ای زندگی در دنیا را اختیار نماید و روزی باید با دست خود یا تقدیر دنیا را ترک نماید.
داستان انسان عاشق
انسان عاشق و دیوانه واقعی، همیشه در فکر و خیال معشوق خویش است. همه کارها و رفتارهای او فقط و فقط به دلیل معشوق خود است و هیچ کاری در زندگی او وجود ندارد که بی دلیل با معشوق خود باشد. این عاشق همه وجودش پر از عشق و علاقه معشوق خود می گردد و همیشه از دوری او می سوزد و عذاب می کشد. عذابی که به حدی انسان را می سوزاند که واقعاً قدرت بازیابی خودش را نیز ندارد و برای همیشه نابود می گردد. به این دلیل است جاده ای که به طرف معشوق انسان ختم می گردد، جاده ای یکطرفه و بی برگشت است و هر پلی هم که خراب گردد، دیگر امکان ساخت مجدد آن به هیچ وجه وجود ندارد. چون معنی اصلی و حقیقت آفرینش او و معشوق خود فقط با کنار هم بودن معنا پیدا می کند و خداوند نیز وجود این دو نفر را جوری با هم سرشته است که اگر در کنار یکدیگر باشند، آرامش و شادی بی حد و اندازه ای نصیب آنها می گردد؛ و اگر خدا نکرده عاشق واقعی از معشوق خود دور باشد، هیچ کدام آرامش و شادی در زندگی نخواهند داشت و همه لحظات این عاشق با اشک و درد و عذاب و افسردگی و در نهایت مرگ همراه خواهد بود. زمانی که این عاشق با کل وجود خود برای معشوق خویش می سوزد و حتی نفس کشیدن و کارهای روزمره را نیز فقط با هدف معشوق خود انجام می دهد، این عاشق در واقع دیوانه حقیقی معشوق خود است و هر لحظه دوری از او برایش خیلی گران تمام می شود و هر لحظه امکان هر اتفاقی برایش وجود دارد. چون بدون حضور معشوق خود از دنیا انفصال پیدا می نماید و هر زمانی هم که معشوق خود را در کنار خویش نبیند، همین انفصال برایش وجود دارد و باز هم درد و رنج و افسردگی و مرگ. به این دلیل دوری از او برایش دنیا را تبدیل به تاریکی مطلقی می کند که هیچ انگیزه ای برای ادامه زندگی ندارد و همه چیز فقط با او معنا پیدا می کند. اگر او در این شرایط در حالتی باشد که معشوق او همه آن چیزی را که در درونش وجود دارد و نسبت به او احساس می کند، چه در حرف و چه در عمل درک نماید، برایش آرام بخش است؛ اما وقتی آن همه برایش می سوزد اما معشوق خود حتی نمی تواند یا نمی خواهد احساس و خواستن واقعی او را درک نماید، چه زمانی که از او دور است و چه زمانی که در کنار اوست، به حدی وجودش را آتش می زند که واقعاً خاکستر شدن ذرات وجود خود را با همه درون خویش احساس می کند. اما وقتی معشوق او نیز درک نماید که عاشق خود دیوانه واقعی اوست و همه چیز و همه فردی را فدای او نموده است و فقط او برایش مهم است، این باور کردن برایش آرامش بخش است که بعد این همه عشق و دیوانگی امکان درک آن در طرف معشوق خود وجود دارد. به این دلیل است که وقتی یک معشوق، عاشق واقعی خود را بشناسد و بداند که در دوری او چه می کشد، در هر شرایطی که قبلاً بود و هر فکر و باوری که قبلاً داشت، آنها را نادیده گرفته و فقط احساس و باور و افکاری برایش مهم می گردد که باعث آرامش و شادی عاشق خود می گردد. این حالت اجباری نیست، بلکه حالتی است که وقتی انسان با کل وجودش باور نماید که یکی هست که عاشق واقعی اوست و هر لحظه برایش در حال سوختن و مردن هست، وجود او نیز به طرف او تمایل پیدا می کند و حقیقت درونی او نیز بیدار می شود و او نیز باور می کند که حقیقت خلقت آنها فقط در کنار یکدیگر معنا پیدا می نماید؛ اما اگر بر عکس آن اتفاق بیفتد، این عاشق همیشه می سوزد و اشک می ریزد و درد می کشد و در نهایت نیز با هزاران درد و تنهایی این دنیا را ترک می کند. خواسته ها و انتظارات یک عاشق واقعی از روی عقل ظاهری و منفعت جویانه انسان نیست، بلکه از جانب عقل سلیم و درون او و در واقع از ذات پاک و عشق درونی او نشات می گیرد که نمی تواند معشوق خود را از خود دور ببیند و در شرایط نامناسب ببیند و این خواستن چیزی است که ذرات وجودش می خواهند و نباید او را در مرحله امتحان عقلی قرار داد که باید به فکر معشوق خود باشد. او با کل وجود خویش به فکر معشوق خود بوده است که وجود خود را بی احتیاط فدای معشوق خود گردانیده است و برایش می سوزد و نابود می گردد و این دنیا بدون او تبدیل به جهنم هولناکی برایش می شود و هر کاری جهت وصال انجام می دهد و البته هر کاری بعد از وصال که بتواند معشوق خود را شاد و از همه لحاظ خوشبخت نماید. پس یک عاشق واقعی هر توانی دارد جهت شاد کردن معشوق خود از دید مثبت و حقیقت انجام می دهد و نباید معشوق او خواسته های نادرست و منفعت ظاهری خود را صلاح خود بداند که عاشق واقعی او نیز با خود همراه باشد. نه اصلاً اینطور نیست و این معشوق فقط ظاهر را می بیند و فکر می کند حقیقت همین ظاهر است؛ اما عاشق واقعی او نمی تواند لحظه ای دوری از معشوق را تحمل نماید و هر فرد و هر چیز و شرایط و کاری که آنها را از هم دور نماید، برایش نفرت انگیز می شود. این حرکات باعث می شود که این عاشق ناراحت تر و افسرده تر از قبل گردد که حتی معشوق او باور نکرده است که باید به عاشق خود ماورای دیدگاهی داشته باشد که به همه افراد دارد. چون باید عاشق خودش نیز برایش منحصربفرد باشد که نه همانند او برایش آمده و نه خواهد آمد؛ همانطوری که معشوق یک عاشق برایش همین طور است و همه را فدای او می کند و از هر لذت و آسایش و شادی می گذرد که این گذشتن خواسته تک تک ذرات وجودی اوست و ربطی به انتخاب یا عدم انتخاب انسان ندارد و در واقع تنها انتخاب وجودش همین می باشد. به این دلیل بهتر این است که معشوق او نیز عاشق واقعی خود را درک نماید و بداند که فقط او برایش مهم است و هر لحظه از دوری او عذاب می کشد و هر لحظه ممکن است مرگ به سراغ او بیاید. اما وقتی دست روی دست بگذارد و عاشق واقعی خودش را فقط به امان خدا بسپارد و خودش نخواهد برای نجات و آرامش عاشق واقعی خود کاری انجام دهد و همیشه خود را نسبت به عاشق واقعی خود انسانی بداند که مسئولیتی نسبت به او ندارد و مشکل خود بوده است که می توانست عاشق نگردد، این باعث می شود که عرش خدا نیز بلرزد که جواب این عشق و دیوانگی پاک آسمانی این عاشق که خداوند بین این دو نهاده است را به این روش پاسخ می دهد و از نتیجه آن نیز فقط خدا عالم است. چون خداوند و حقیقت و مکافات عمل، هر مانعی که باعث این دیدگاه نسبت به عاشق واقعی خود می گردد را به شدیدترین وجه ممکن مجازات می کند و معشوق او نیز بعداً شاهد این مجازات سخت خواهد بود. هر چند هیچ کدام نمی تواند دردهای این عاشق را بهبود دهد و او را از زیر خاک دوباره به این دنیا آورد و این عاشق بی گناه و فقط به دلیل دیدگاه های اشتباه و شرایط نادرست معشوق خود و با انتخاب او، این دنیای بی وفا را ترک می کند و چاره ای جز ترک دنیا برایش نمی ماند. اما خداوند شاهد و ناظر همه چیز است و به وقت خویش پاسخگوی همه حرف ها و تصمیمات و رفتارها و شرایط.
هر دختری
هر دختری آرزو داره
صبح که از خواب پا می شه 2 تا چیز بشنوه !
یکـی اینکـه یکـی تــو گوشــش بگــه صبح بخیــر خانومــم ...
یکیـــم بگـــه دوســـت دارم مــامــانـــی ...
"روز مادر مبارک"

تنهایی
تنهایی
چیزهای زیادی به انسان می آموزد
اما تو نرو!
بگذار من نادان بمانم...

رباط
برم پارک . .با هم فدم بزنیم . . .
رباط هم بود , بود !!!
بی احساسیش شرف دارد به احساس بعضی ادمها . . .

تنهایی وقتی سخته...
تنهایی وقتی سخته که بدونی :
اونی که تنهات گذاشت , تنها نیست . .

دلمو شکستی
بفهم . . .
دارد ناز تو را میکشد . . .
مردی که از غرور . . .
خورشید هم به پایش نمیرسد . .

در ارزوی دیدار
خسته ام .........! خسته نبودنت........!
خسته از روزهایی که بی تو شب می شود
و شبهایی که باز هم بی تو می گذرد تا که طلوع و غروبی دیگر بیایند
و باز هم گذر زمانها که بی تو می گذرد.....! میگذرد.........!
و بازهم می گذرد..........
دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ است
دلم برای کسی تنگ است که طلوع عشق را به قلب من هدیه می دهد
دلم برای کسی تنگ است که با زیبایی کلامش مرا در عشقش غرق می کند
دلم برای کسی تنگ است که تنم آغوشش رامی طلبد
دلم برای کسی تنگ است که دستانم دستان پر مهرش را می طلبد

دلم برای کسی تنگ است که سرم شانه هایش را آرزو دارد![]()
دلم برای کسی تنگ است که گوش هایم شنیدن صدایش را حسرت می کشد
دلم برای کسی تنگ است که چشمانم چشمانش را می طلبد
دلم برای کسی تنگ است که مشامم به دنبال عطر تن اوست
دلم برای کسی تنگ است که اشکهایم را دیده
دلم برای کسی تنگ است که تنهاییم را چشیده
دلم برای کسی تنگ است که سرنوشتش همانند من است
![]()
دلم برای کسی تنگ است که دلش همانند دل من است![]()
دلم برای کسی تنگ است که تنهاییش تنهایی من است
دلم برای کسی تنگ است که مرهم زخم های کهنه من است
دلم برای کسی تنگ است که مرحم اصرارمن است
دلم برای کسی تنگ است که راهنمای زندگیست
دلم برای کسی تنگ است که قلب من برای داشتنش عمرها صبر می کند
دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ دل تنگیهایم است
دلم برای کسی تنگ است ........
در آرزوی دیدار
خیلی تنهام
نظر یادتون نره
حتماً نظر بدید
نخواهم گفت

امشب بغض تنهایی من دوباره می شکند ...
چشمانم بس که باریده
دیگر حتی تحمل نور مهتاب را ندارد ...
آخ که چقدر تنهایم ...
دل بیچاره ام بس که سنگ صبورم بوده
خرد شده
و انگشتانم بس که برایت نوشته خسته شده
رو به روی آینه نشسته ام
آیا این منم ؟ شکسته .... پیر ... تنها...
تو با من چه کردی ؟
شاید این آخرین زمزمه های دلتنگی ام باشد
و دیگر هیچ نخواهم گفت ....
اما منتظرم ...
انتظار دیدن دوباره ی تو برای من زندگی دوباره ای است ...
پس برگرد ... برگرد
برای همیشه برگرد...






